جامعه شناسي شاملو

محمد جواد كاظمی
javad.kazemi@hotmail.com

جامعه شناسي شاملو
به روح مردي كه جسمش در امام زاده طاهر خوابيده و زني آن طرف ها روي درختي با خنجر خاطره مي كند.
.مي گويند اسمش آيدا است

فكر مي كند از كون فيل افتاده است، يا اينكه شايد سقف آسمان سوراخ شده و تلپ افتاده بغل مادرش. تحفه تقصير خودش نيست، همه يكي يه دانه ها يك چيزشان مي شود.
روي صندلي نشسته ذرت بخارپز مي خورد. تعارف هم نمي كند. آدم شايد دلش بخواهد. من هم نگاهش نمي كنم. روزنامه را ورق مي زنم تا آخرين آمار طلاق، جنايت، خود كشي و تجاوز را مرور كنم. بگذار بخورد، آنقدر بخورد تا بتركد. اما بدبختي نمي تركد. هيچوقت نتركيده، هيچوقت چاق نمي شود حتي صد گرم. تا كمي رانش گوشت مي آورد يا شكمش جلو مي آيد مي گيردمان به كرفس و هويج و نخود فرنگي. حالا نخور كي بخور. همه را مي ريزد در قابلمه و بخارپز كه شد، روي ميز با شمع سرو مي كند. ديگر نخود فرنگي و پياز شمع مي خواهد چه كار! مي گويد شمع يعني تمرين رومانتيك بودن، اين را همان زنيكه بي پدر مادر يادش داده، هماني كه در كلاس يوگا خاله صدايش مي كرد.
خدا ختم به خير كند، اين ترم مي رود نقاشي. چه شود. مي گويد مي خواهد طرح هايي خلق كند كه توسط هيچ كسي كشيده نشده است. سبك نقاشي كاملا جديد بر مبناي حس شنوايي. نقاشي با استفاده از موسيقي جاز. اين ديگر چيست؟ دلم براي اين همه بوم سفيد كه گوشه اتاق چيده شده مي سوزد. سرنوشت شومي در انتظارشان است. نمي دانم تازگي ها از جان من چه مي خواهد؟ حرف هاي جديدي مي زند. كارهاي عجيب و غريب مي كند. همه چيز را ياد مي گيرد. هميشه همينجور بوده، اما هيچوقت هيچ چيز نمي شود.
به قول خودش از پنج سالگي الفبا را نمي دانسته، اي بي سي دي را حفظ بوده، مادرش يعني مادر زنم هر روز او را مي برد ه كلاس زبان تا از آب و گل در مي آيد و حالا هم كه مدركش را گرفته و مثل بلبل انگليسي بلغور مي كند. آنوقت بايد نامه هاي كافكا به ملينا خاك بخورد.
دلم مي خواهد آدم بزرگي بشود، سري درسرها در بياورد اما هيچ رقم راه نمي دهد. از اين شاخه به آن شاخه مي پرد. يك مدت رفت كاراته، وسط خانه شلنگ تخته مي انداخت. مشت را ول مي داد تو شكم عروسك هاي بيچاره. چند وقت بعد آيروبيك. استرچ يه تيكه صورتي مي پوشيد و دمبل مي زد. خانه را كرده بود باشگاه بدنسازي. تلفن زنگ مي زند. بر مي دارد. حتما ژيلاست. رفت روي سه ساعت. من نمي دونم تلفن براي استفاده است يا مصرف. مي رود سر يخچال و ليوان آب هويجش را بر مي دارد. مثل اينكه قرار استخر مي گذارند، يا شايد مهماني دوره. خدا كند نوبت ما نباشد. خانه را به گند مي كشند. احتمالا مي روند آب درماني. مي گويد در عرض استخر يك بند راه مي رويم و لگد به اينطرف و آنطرف پرت مي كنيم، هم عضلاتمان كش مي آيد، هم كمر درد نمي گيريم. مدام به هيكلش مي رسد. مي گويد كه با اين لنزهاي آبي خوشگل شده است. جان مادرش راست مي گويد. خوشگلي را از مادرزنم به ارث برده است. اين لنزها را هم بايد گم كنم.
ني مي گذارد و مي كشد بالا. تنش پر از هويج شده است. خودش هم شبيه خرگوش است. مي رود اتاقش در را مي بندد. از آن موقع كه با اين ژيلا آشنا شد، فهميد كه چقدر زشت بوده و نمي دانسته. چند ماهي است مي روند استخر. تو ضل آفتاب كرم مي مالند و مي خوابند و مي سوزند تا برنز شوند. پول بي زبان را مي دهند به كرم و مداد و ريمل و رژ و لنز و هزار كوفت و زهرمار


ديگه! احتمالا نصف محصولاتي كه از چين و فرانسه و ايتاليا وارد مي شود يك راست مي آيد اينجا. خب بايد هم كشور صنعتي بشود. اصلا بايد مجسمه اش را وسط شانزليزه بكارند، به نشان تقدير از سالم سازي رشد اقتصاد و تبادل كالا با دولت پاريس.
البته نصفي از اين محصولات را گم مي كند. يعني من مي خواهم كه گم كند. دست هاي به آن زيبايي را چه كار كرد. ناخن هايش را آنقدر مانيكور كرده آدم اقش مي گيرد نگاه كنه.
يكي نيست بگويد اگر مانيكور و گونه گذاري و تورم لب و سفت كردن عضلات شل بدن خوب بود كه خود خدا بهتر از اين موسسات زيبايي انجام مي داد. اصلا خدا خودش پوست همه را برنز مي كرد و چشم همه را آبي!
دست هاي به آن زيبايي را چه كرد. جاذبه اي كه دستانش داشت ديوانه ام مي كرد. اولين بار عاشق دست هايش شدم، بعد جاهاي ديگرش را كشف كردم.

بلور سر انگشتانت كه ده هلالك ماه بود
در معرض خورشيد، از حكايت مردي مي گفت
كه صفاي مكاشفه بود
و هراس بيشه غربت را
هجا به هجا
در يافته بود.

بعد از سي و هشت دقيقه و پنجاه ثانيه از اتاق بيرون مي آيد. ماسك خيار زده. از گردي صورتش فقط دوتا بيضي معلوم است كه فكر مي كنم چشمانش باشد. روي لبهايش را شكلات ماليده، مي گفت متورم مي شوند. از روي ميز كاسه را بر مي دارد. پشت به من جلوي تلويزيون لم مي دهد. موهايش را هر روز و هر روز كوتاه تر مي كند. خوب بلد است لجم را در آورد. ذرت بخارپز مي خورد. لامسب تمام هم نمي شود يك كاسه بزرگ است. نمي دهد، ندهد به جهنم! بخورد تا بتركد، هيچوقت نتركيده. چيزي نمي گويم، هيچوقت گرسنه نمي شوم، او آنقدر گرسنه مي شود كه هيچوقت فرصت نشده بگويم گرسنه ام! اين كانال اون كانال مي كند. دلش مي خواهد اعصابم را خورد كند، مي كند.
حالا هم افتاده روي دور خوردن. به ما كه رسيد آسمان تپيد. وقتي كه با هم خوبيم غذا نمي خورد، به جايش قرص هايش را مي خورد. قرص ويتامين، آهن، كلسيم، رژيم قرص مي گيرد. اما ايندفعه فرق مي كند. يكي بايد كوتاه بيايد، اما من نيستم. نمي دانم شايد باشم. روزنامه را روي ميز رها مي كنم. بلند مي شوم تا به اتاقم بروم. پاهايم را روي زمين مي كشم تا بيشتر لجش بگيرد. در اتاق را محكم مي بندم و با دست به چه گوارا اداي احترام مي كنم. دور و برم پراز كتاب است. كتاب نمي خوانم، فقط كتاب مي خرم. اگر كارمان بالا بگيرد، نصف حقوق اين ماه را كتاب مي خرم تا از لج بتركد. نمي دانم مي تركد يا نه؟ حتما مي تركد وقتي پولي كه مي خواهد لباس بخرد را كتاب ببيند. در مطالعه آدم تنبلي شدم. دلم مي خواهد بخوانم اما شروع نكرده ول مي كنم. تا حدود زيادي هم باطلم.
مي گويد تو اجتماعي نيستي، آدم به دوري، بلد نيستي با ديگران ارتباط برقرار كني. نمي دانم شايد براي اين قهر كرده كه عروسي دوستش نرقصيدم. مثل اينكه به تريش قباي عليا مخدره بر خورده است.
تازگي ها برايش متن انگلسي نامه هاي كافكابه ملينا را گرفتم. نشستم خواهش كردم كه بيا بخوان. ترجمه شان كن. خيلي دلم مي خواهد مترجم شود. براي خودش آدمي بشود. اما مگر مي شود كسي را زوري مترجم كرد. به هيچ صراطي مستقيم نمي


شود. هنوز اين كانال اون كانال مي كند. صدايش مي آيد. به كل دنيا سرك مي كشد. از آنتاليا تو مي رود از نيويورك مي آيد بيرون، از قاهره شروع مي كند و به توكيو مي رسد. هر جا زناني مشغول تكان دادن و لرزاندن باشند مي ايستد. نمي دانم اينها ديگر چه موجوداتي اند؟ از ديدن همديگر هم حال مي كنند. پاي ثابت fashion tv است. هر چه لباس عجق وجق تر بهتر.
پشت ميز مي نشينم و دست در ريش هاي زياد و بلندم مي كنم. صورتم مي خوارد، اما ريش هايم را نمي زنم. روزهاي بعد به دردم مي خورد. نبايد عقب نشيني كنم. يكي بايد كوتاه بيايد. صورتم است دوست دارم اين مدلي باشد. دلم نمي خواهد چه گوارا را بيرون كنم. از چه گوارا مي ترسد. او كه در اتاق باشد نمي آيد. مي گويد: " ايي چقدر كثيف است! احمد تو رو خدا پاره ش كن." نمي كنم. اتاق خودم است. اگر راست مي گويد پرتره پورنو آن زنيكه را از ديوار اتاق خواب بردارد. تابلوي تولد ونوس اثر ساندرو بوتيچلي است. در تاريخ هنر ديدمش، مربوط به نيمه دوم قرن پانزدهم در ايتاليا ست. خودش هم نمي داند چيست. نه خودش نه آن استاد ديوانه اش كه مي خواهد نقاشي با موسيقي جاز يادش بدهد.
زنيكه وسط بركه و يك جفت فرشته به طرفش فوت مي كنند. افتادم به لج. تا آن زنيكه لخت را بيرون نكند چه گوارا را كه هيچ ريشم را هم نمي زنم.
روي هيچ عكسي در اين خراب شده تفاهم نداريم، به جز همان تابلوي خاك گرفته كه از انباري اين خانه پيدا كرديم. پنج سال است كه روي ديوار سالن است. شاملو وسط يك جاده خاكي با موهاي سپيد و قدي خميده پشت به ما مي رود. به نظر مي رسد پاييز باشد. نمي دانم كجا مي رود، فقط مي دانم مي رود به جايي دور.
لباس عروسش را در نياورد تا جاي تابلو را با هم پيدا كرديم.
حالا ببين ها! ما كه اومديم پشت ميز صاحاب مرده بنشينيم و كتاب بخوانيم ونگ زدنش گرفته! بگذار بزند دستش درد مي گيرد پا مي شود. مي نشيند آن پشت و حالا آهنگ شش و هشت نزن كي بزن. انگار عروسي باباش است. هيچوقت پشت پيانو نمي رود. مي گويد قلبم مي گيرد. زيادي شاد است. مي بيني عربي مي گذارد و دو ساعت پايين و بالايش را مي لرزاند. شاه فنر كم مي آورد. روي در پوش پيانو مثل كتاب هاي اتاقش پراز خاك است. بايد سه ساعت منت بكشي تا برايت پيانو بزند. پيانو را خوب بلد است اما دلش مي گيرد. بعد از خواندن شعر كمي لي لي به لاي لاي ما مي گذارد. اندي را بيشتراز سونات هاي بتهوون و باخ مي پسندد. بلند بلند مي خواند. صدايش قشنگ است. حالم را سر جا مي آورد. گوش مي كنم. قشنگ مي خواند. محلش نمي دهم. از اتاق بيرون بروم خيال مي كند براي خودش نوازنده قهاري شده است. گوش مي كنم. دارد طاقتم تمام مي شود. مي خواهم بروم و كنارش بنشينم. خيلي وقت است عين آدم حرف نزديم. دلم برايش تنگ شده است. آيدا را خيلي دوست دارم. از همان دوران جواني كه در مهماني هاي خانوادگي ديدمش عاشقش شدم. فاميل دورمان بود. براي بدست آوردنش به اندازه سه تا بيستون كندن زحمت كشيدم.

بر چهره زندگاني من
كه بر آن
همشيار
از اندوهي جا نكاه حكايت مي كند
آيدا لبخند آمرزشي است.




آه، كه چه مي شد اگر مي توانستم آيدا صدايش كنم. اما بهنوش است. بهترين ها را مي نوشد و چه بهتر از جان من براي نوشيدن!
بايد پا جلو بگذارم براي حرف زدن. خيلي وقت است با هم حرف نزديم و پيش هم نخوابيديم. شب ها جلوي تلويزيون آنقدر C.N.N مي بينم تا خوابم ببرد و صبح انگار فشفشه در فلان جايمان باشد، تند تند حاضر مي شوم و مي روم دانشگاه. صبحانه كه نيست پس غصه نخوردنش هم نيست.

روزي كه اين چنين به زيبايي آغاز شود
از براي آن نيست كه در حسرت تو بگذرد
تو باد و شكوفه و ميوه يي، اي همه فصول من!
تا جاودانگي را آغاز كنم.

مثل هر روز تا بعد از ظهر گچ مي خورم. وقتي هم بيام پشت كامپيوتر نشسته و نمي دانم چه كار مي كند. مثل همين امروز. او بيكار است. يعني كار او بيكاري است. دانشگاه رفت پول بي زبان را زد به شكم گاو كه بشود مهندس! چه فايده. فقط ياد گرفته ساعتها پشت آن مانيتور لعنتي بنشيند و با آن موس كذايي ور برود. سر از كارش در نمي آورم. نمي دانم چي كاره است. هر كاره هم باشد هيچ چيز نمي شود. ديگر سايت طراحي كردن كه هنر نيست، مچ رستم ررا كه نخوابانده، راست مي گويد گچ بخورد. كلا از زن ها چيزي بيرون نمي آيد، الا بچه! جايي مي خواندم كه نوشته بود پشت هر زن موفق، لگني از رخت چرك نهفته است.
همه اشان همين طورند، پس چرا مادر من نبود؟
كتم را كه از تنم در مي آورم جيغ مي كشد كه در راهرو بتكانمش و بعد بيايم تو. ذرات گچ ريه هايش را اذيت مي كند. جوراب هايم را نگاه مي كند. به پاهايم فكر مي كنم اينكه مرغوب ترين چرم ها هم بوي مردار سگ مي دهند. مي روم دستشويي و جوراب هايم را مي سابم. دستم درد مي كند، از بس با جامعه شناسي گچكاري كردم و جوراب شستم. ناهارم در ماكروفر گذاشته، همه غذا ها را با اشعه درست مي كند.
حلقه هاي گوجه فرنگي با جعفري، نخود فرنگي و كرفس ... اين كرفس دست از سر كچل ما بر نمي دارد. گوجه فرنگي از سفيدي مو جلوگيري مي كند، جعفري فشار خون را پايين مي آورد، ذرت انرژي زاست و نخود فرنگي طعم مي دهد، كرفس هم لاغري مي كند و هويج براي شادابي پوست مفيد است.
ما اگر نخواهيم مانكن بشويم بايد كي را ببينيم؟ مي خواهم بد قيافه ترين و بد هيكل ترين آدم روي زمين باشم، چهار ديواري اختياري، به كي چه؟ خودم را با سرفه و كلسترول و اوره و ديابت بيشتر دوست دارم. همه را همان زنيكه يادش داده، هماني كه خاله صدايش مي كند.
دلم لك زده براي آبگوشت و كله پاچه و فسنجون. دلم لك زده براي خوردن يه دست چلو كباب سلطاني، با پياز و ريحون و دوغ يا يه كاسه پر تيليدي سيرابي يه آروغم روش. شايد اين زنيكه كتاب فوايد گياهخواري را داده بخوانند. چه مي دانم! هنوز دارد مي زند و مي خواند. رضايت هم نمي دهد. آهنگ تند تري مي زند تا بيشتر لجم را در اورد. مي داند كه من عاشق آرامشم، چيزي كه بيشتر اوقات ندارم. بايد فكري بكنم. يكي بايد كوتاه بيايد. شايد شروع كنم براي شعري. من هيچ وقت شاعر خوبي نبودم. خودم را مي كشم، پاره مي كنم شعر بگويم نمي شود. راست است كه مي گويند شعر به شاعر مي رسد ، يك نيروي


متافيزيكي. به من همه چيز مي رسد الا شعر! به سراغ داستان آمدم، اينجا بي استعداد ترين آدم ها مي توانند چيز بنويسند. اماشعر، نه. نمي شود. سعي كردم اما هيچ وقت نشد. راستي كه كار هر كس نيست خرمن كوفتن و صد ورق سياه كردم، اما دريغ، دريغ از كمي احساس. يعني من سنگ شده ام، تمام.
مي خواهم از اتاق بيرون بروم. واكمن و آلبومي از شجريان را بر مي دارم. هدفون را در گوشم مي گذارم و صدايش را تا آخر بالا مي برم كه هيچ چيز نشنوم. از اتاق كه بيرون بروم مي فهمد اينهمه خودش را جر داده، علكي! من چيزي نشنيدم. بايد سيگار روشن كنم، تا با من حرف بزند. بگويد بوي گند راه انداختي. بگويد برو بيرون يا پنجره را باز كن. اگر سيگار روشن نكنم تا دو سه روز ديگر همين آش است و همين كاسه.
سيگار را لب دهان مي گذارم و در را باز مي كنم. روي صندلي نشسته دستانش را به چپ و راست حركت مي دهد و انگشتانش را بالا پايين مي كند. معلوم است خيلي تلاش مي كند تا آهنگ هاي شادتر بزند. حيووني نمي داند كه من نمي شنوم. پيروزمندانه كبريت مي زنم، بر مي گردد و چشمانش را تنگ تر مي كند. اين چشم تنگ كردن ها كرشمه هاي زنان است. هيچ نگفت، عجيب است، حتما خيلي عصباني است. سر سيگار حتي يكبار خر شده بود تا طلاق هم برود. خر است ديگر نمي داند دوستش دارم. تا فهميد شاملو سيگار مي كشد به من هم اجازه كشيدن داد اما فقط بيرون از چهار چوب خانه. يكي يه دانه است ديگر، همه شان خل و چلند!
چه كار كنم؟ بگويم غلط كردم عروسي دوستت نرقصيدم. بگويم ريش هايم را مي زنم، سيگار نمي كشم، چه گوارا را بيرون مي كنم. كتاب كمتر مي خرم پولش را مي دهم بروي تي شرت بخري؟ ماتيك بخرري؟
به طرف يخچال مي روم. بايد چيزي بپرسم كه حرف بزند. مي پرسم:
- بهنوش، اين قرص هاي مسكن كجاست؟
آنقدر چهچه شجريان در گوشم بلند هست كه صدايم چند برابر شود. بي تفاوت بر مي گردد.
- همانجاي هميشگي.
بلندتر مي گويم : چي؟
دستانش را به طرف گوش مي برد و مشت مي كند و پايين مي آورد. يعني هدفون را بردار. بر مي دارم. خوشم آمد . فهميد كه هيچ كدام را نشنيدم.
- روي يخچال گذاشتم.
كام سنگيني مي گيرم و به طرفش فوت مي كنم. ورق قرص را بر مي دارم. دو تا از قرص ها نيست.
- تو خوردي؟
- آره...
هميشه همين طوريم. هر دوتايمان. با هر اتفاقي قرص مي خوريم. ژست قرص را دوست دارم. شايد در ماه چهارده پانزده قرص بخورم بدون اينكه مرض داشته باشم. سرم درد نمي كند. يكي ديگر مي خورم. بايد بفهمد كه سرم درد مي كند. از پشت كيبورد بلند مي شود و باز دوباره روي كاناپه لم مي دهد.
كنترل ماهواره را بر مي دارد و روشنش مي كند. جهانگردي شروع شد. دستانش را مي كشد. موهايش را با كش بالاي سرش جمع مي كند و مي بندد. به تلويزيون خيره مي شود. با انگشت آلوچه بر مي دارد و مي خورد.
ترش است. چشمانش را كه جمع مي كند معلوم مي شود.
- شام چي داريم؟
- من گرسنه ام نيست، هر چي مي خواي خودت درست كن بخور.

بايد هم گرسنه نباشد. من هم اگر يك پاتيل ذرت بخارپز مي خوردم گرسنه ام نبود. دستانش را مي مالد. مثل اينكه درد مي كند. درست مثل دست من وقتي كه تا بوق سگ مي نشينم، تا نمونه گيري آمار ميداني طلاق در جامعه آماري سي هزار نفره را حساب كنم كه احيانا چند درصد عوامل اجتماعي، رواني، شخصيتي باعث بوجود آوردن سير رشد صعودي شده است. دلم براي دستانش تنگ شده، براي دستان خودم، وقتي كه دو دستش را مي گيرم و مي مالم. رگها مي خوابند و انرژي نمونه گيري براي جامعه آماري صد ميليون نفره را هم دارم.
چشمانش را مي بندد و دراز مي كشد. اين يعني شايد برو گمشو! پكي مي گيرم و به طرفش فوت مي كنم. سرم سنگين شده، قرص ها كارشان را كردند. دارم تحملم را از دست مي دهم. وضع غير قابل تحمل شده. سيگار نصفه كشيده را در سطل آشغال مي اندازم. پر از آشغال كرفس است . دلم مي خوااهد سطل آشغال را سر بكشم. دلم مي خواهد برايم كرفس آب پز كند. گرسنگي مي كشم، اما نمي گويم، نمي دانم شايد هم گفتم.
دو روز است كه بيشتر از ده جمله بينمان رد و بدل نشده. به اتاق خواب مي روم. زنيكه لخت حالم را به هم مي زند. زيباست، اما لخت است. شايد اگر اندامش را با فلسفه زيبا شناختي ماركوزه بينم حالم به هم نخورد. شايد اگر چه گوارا را بغل ونوس بنشيند ماركوزه بيشتر هم خوشش بيايد. نه امكان ندارد. او خوشش نمي آيد. درست كه اين زن متعلق به نيمه قرن پانزدهم ايتالياست اما به هر حال لخت است و زن لخت هزار و يك معني مي دهد. تازه وقتي ونوس كنار چه گوارا باشد به كمدي مي ماند نه زيبا شناسي. روي تخت پهن مي شوم. ونوس نگاهم مي كند و زنيتش را به رخم مي كشد. ملافه ها بوي آيدا مي دهند. همين طور ناز بالشش كه شب ها جاي من بغل مي گيرد. خودم را روي تشك فشار مي دهم و مي خندم. مي خندم و مي دانم دو روز است مرده ام. مرده اي سر گردان در يك بخش از تيمارستان.
اولين بار روي همين تخت آيدا را بغل كردم. درست بعد از اينكه جاي شاملو را پيدا كرديم. اينكه شاملو كجاي اين خانه مي نشيند. خيلي ها آمدند و رفتند اما شاملو كنارمان ماند و ما نمي دانستيم در پهنه راه به كجا مي رود. از جيب كتم كاغذي در مي آورم، سرش روي بازويم بود. تنش هم يكپارچه تور. درست مثل همين فرشته اي كه به ونوس فوت مي كند. همان جا زير گوشش آرام آرام خواندم:

لبانت به ظرافت شعر، شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد تا به صورت انسان در آيد
و گونه هاي ات با دو شيار مورب،
كه غرور تو را هدايت مي كند و سرنوشت مرا ...
هرگز كسي اينگونه فجيع به كشتن خود بر نخاست كه به من زندگي نشستم.

خوابش برده بود. انگار كه برايش لالايي گفته باشي، خوابش برده بود. درست مثل الان كه دارد خوابم مي برد. از لاي در سرك مي كشم. هنوز دراز كشيده. مي خواهم برايش شعر بنويسم. اما اگر نشد چه؟ سرم درد مي كند. يكي بايد كوتاه بيايد، شايد من كوتاه آمدم.
مي خواهم برايش شعر بنويسم. دلم مي خواهد شعر خودم باشد. شعر شاملو. شعر شاملو را مي شناسد. چند وقت پيش كه شعري از حميد مصدق برايش خواندم يك جوري نگاهم كرد و گفت : " احمد اين شعر مال خودت بود؟ " گفتم : " نه، شعر من نسيت واسه حميد مصدقه. "


بعدش هم گفت كه حدس مي زنم براي خودت نباشه، آخه يه جوري بود، مثل هميشه نبود. نمي دانم چطور تشخيص مي دهد. انگار كه چندين سال است نقد و تحليل شعري مي كند. بعضي وقت ها دعا مي كنم اي كاش شاملو نمي مرد.


تا كمي شعرهاي عاشقانه بگويد. اينطور كه ما گرفتيم تا آخر عمر شعر كم مي آوريم. شايد تصميم گرفتم ترجمه هايش را هم غاالب كنم. نمي دانم، اگر نتوانم شعر بگويم چه؟ اگر فهميد من شاملو نيستم چه؟ نكند كه فهميده باشد؟ چطور ممكن است فقط از عكس مردي كه موهايش مثل برف است و پشت اش به ماست معلوم نيست كجا مي رود خوشش آْمده باشد. از كجا معلوم كه شعرهاي شاملو را خوانده و به رويم نمي آورد؟ پاك آبرويم مي رود. گدا و اين همه ادعا. از كجا معلوم در همين پنج ساله نفهميده باشد. نه، نفهميده است. اهل اين حرف ها نيست. يا شايد بوده و من نمي دانستم. ما كه نديديم. فقط رقص و برنز و مهماني و لباس و گوني گوني لوازم آرايش ديديم. البته نصفي شان را گم مي كند. يعني من مي خواهم كه گم كند.
بايد بداند كه من دوستش دارم. يعني نمي داند؟ ريش هايم را چه كنم؟ اين چه گواراي لعنتي، اين كتاب هاي نخوانده جامعه شناسي كه به درد هيچ جامعه اي نمي خورد. اخلاق گرايي خانوادگي ماركس وبر، خداي من ماركس را چه كنم؟ حتما آن دنيا جلويم را مي گيرد كه هي مردك چرا پايبند به رساله مانيفست نبودي؟ كم كمش اين است كه مثل اگوست كنت زن روسپي كه نگرفتم؟ يا دين جديدي كه ايجاد نكردم؟ دين من همين است كه آيدا ببخشيد، بهنوش را دوست بدارم و پيرو آيه هاي پيامبرانه شاملو باشم، تمام.
حتما از اين به بعد هم بايد در مهماني ها يك جايم را بلرزانم تا ديگر ناراحت نشود. چه كار كنم؟ خوابم مي آيد. اين ونوس بي حيا هم چشم از روي ما بر نمي دارد. انگار كه ارث بابايش را خوردم. طلب دارد زنيكه! هزار صفحه ورق مي زنم، شعر ها همه تكراري ست. بايد كاري بكنم، يعني مي شود براي خودم باشد؟ مي شود من ديگر شاملو نباشم، خودم باشم. اما من هميشه خودم بودم. آن اوايل اصرار مي كرد كه شعرهايم را كتاب كنم، اما نمي دانست كه اگر اين كار را بكنم به جرم سرقت ادبي بيچاره ام مي كنند. شايد هم كاري به كارم نداشته باشند، اين روزها همه خودشان را جاي ديگري جا مي زنند. كم كم دارد باورم مي شود كه اين شعرها را خودم مي گويم. كاغذ را بر مي دارم. خواب است و سيگاري روشن مي كنم. حالا كه به لجبازي شد من روي همين تخت شاعر مي شوم.
چيزهايي مي نويسم. واژه ها از صورت، دست ها، خنده، اشك و صدايش مي گذرد و روي كاغذ حك مي شود. من تنهايم و تنهايي تنها حقيقت اين تخت خواب مستطيل است. بايد چيزي بنويسم. نه مثل قبل. من انسانم پس احساس دارم و واي كه بيدار شدن احساس از بيدار كردن مرده هم سخت تر است.
آه، شاملو! چرا صدايم را نمي شنوي؟ پكي به هزارمين سيگار زندگيم مي زنم. سرفه هاي خشك سوت دار مي كشم. پس چرا سكته نمي كنم؟ نمي دانم. خاطره ها را مي شكافم و مگر چيزي جز خاطره برايم مانده؟ مي نويسم. اگر اين الهام شاعري ست، پس چيزي هم دارد به ما مي رسد. بد هم نيست. بيدار كه شود مي فهمم چه دسته گلي به آب دادم. بين اتاق هاي تيمارستان قدم مي زنم. واكمن را روشن مي كنم. چهچه شجريان سرعت تاثير چهار تا مسكن را بيشتر مي كند. نگاهش مي كنم. بد جنس ترين زن ها در خواب معصوم اند. كاغذ و يك گل خشك را در ظرف خالي كه ذرت بخارپز داخلش بود مي گذارم. بيدار شود كم كمش اين است كه مي فهمد من منت كشيدم و چيزي از او كم نشده. لااقل كرفس دم مي گذارد مي دهد كوفت كنيم.حالا اين ونوس لخت هم اينجا باشد. چيزي كه از من كم نمي شود. اصلا ده تا ديگر از اين لخت ها هم بياورد و بچسباند. براي ما كه بد نيست. توفيق اجباري ست. شجريان هم كوتاه نمي آيد. چه مي شد اگه همه كارهايش را مثلا با پيانو مي خواند؟



چه توقعاتي دارم. دلم كرفس مي خواهد. بايد بخوابم.
با صداي شجريان خوابم برد و با صداي مدونا از خواب مي پرم. باز هم ترانه American Life را مي خواند.سرم بهتر شده . اما هنوز سنگينم. خودم را به ملافه ها مي مالم. مدونا خودش را جر مي دهد كه بگويد زندگي آمريكايي چه طور است؟ اينور صداي شجريان قطع شده. ونوس هنوز آن بالاست و فرشته ها فوتش مي كنند.از لاي در سرك مي كشم. نمي دانم، يعني شعر را خوانده؟ خوشش آمده؟ نه نيامده، اگر خوشش آمده بود بوي كرفس خانه را بر مي داشت. سرمرا بيشتر كج مي كنم. مثل اينكه وسط هال است. صداي هم خواني اش با مدونا از آن جا مي آيد. نه، خوشش نيامده! به جهنم، حيف من كه خودم را اينقدر سبك كردم. اصلا به من چه. آنقدر لنز آبي بزند و خودش را برنز كند كه از تو بپكد. آنقدر با خودش ور برود تا كج و كوله شود. آنقدر ذرت بخارپز بخورد تا بتركد. اما نمي تركد كه هيچوقت نتركيده . ول كنم بهتر است. هيچ چيز نمي شود، حالا بنشيند و با ژيلا فك بزند. به جهنم! روي پيانو و كتاب ها خاك بگيرد، به درك! حالا كافكا تا جان دارد براي فليسه و ملينا و هزار تا دوست دختر ديگه اش نامه عاشقانه بنويسد يا چه گوارا ريش هايش آنقدر بلند شود كه از نافش هم بگذرد. ماركس آنقدر مانيفست صادر كند كه همه كارگران دنيا روي قبرش تف كنند. حالا مدونا آنقدر ترك (track) دوم را بخواند تا جر بخورد و شجريان آنقدر چهچه بزند كه همه جهان كر شوند. اين وسط معلوم نيست شاملو كجا مي رود. جايي كه من نمي دانم كجاست!
مسخره است آدمي مثل من با نود كيلو احساس كه ناخالصي هايي هم در دستگاه دفع گوارشي همراه با گچ سفيد دارد در خانه خودش بايد بنشيند و عشقش را از دماغش بالا بياورد و آنقدر اين مفلوك قرص مسكن بخورد و خود خوري كند تا بميرد. بگذار ونوس لخت اينجا بماند و حالش را ببرد، به درك! خوبيش اين است كه قدم كوتاه نمي شود بهتر است وزنم را كم كنم. مدونا هنوز دارد American life مي خواند. چيزي مثل همين زندگي ما!
مثل اينكه آيدا صدايم مي كند. خوابم؟ آفتاب از كدوم طرف در اومده؟ شعرم را خوانده؟ خوشش آمده؟ يعني من ديگر شاملو نيستم؟ خودمم! از اتاق بيرون مي آيم. تي شرت قرمز و شلوار آبي پوشيده و پيانو را گرد گيري مي كند. لبخند مي زند و مي گويد : " شعر خوبي بود، مرسي. "
صداي زنگ در مي آيد.
- گفتم شام بيارن.
مي خندم و مي گويم : چه خوب، خيلي گرسنه ام.
از فوران اينهمه احساسات زناشويي داشتم ذوق مرگ مي شدم.
مثل اينكه من ديگر خودمم، لااقل براي يكبار هم كه شده شاملو نيستم.
مي گويم:
- تا ميز رو بچيني، من لباسم رو عوض كنم.
باز هم همزمان لبخند مي زنيم و چه هواي خوبي دارد تيمارستان من! به اتاق مي روم و در را مي بندم. بوي پيتزاي پپروني كرم كرده! بايد فكري به حال اينهمه كتاب جامعه شناسي بكنم.
اينهمه جامعه شناسي و روانشناسي خانواده بخوان، يكي به درد خانه خودت نخورد. بايد وزنم را كم كنم، قدم كوتاه نمي شود. يك بيلاخ هم براي چه گوارا مي كشم. او هم رفتني ست. كم كم دارم مي فهمم شاملو كجا مي رود. تحفه تقصير خودش نيست. همه اسطوره ها يك چيزشان مي شود. مثل يكي يك دانه ها!


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33270< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي